يوسف مي دانست که تمام درها بسته اند ؛ اما بخاطر خدا و تنها به اميد او ،. به سوي درهاي بسته دويد و تمام درهاي بسته برايش باز شد ... اگر تمام درهاي دنيا هم به رويت بسته شدند ؛ تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوي درهاي بسته بدو ، چون : خــداي تــو و يوســف يکـيــسـت ... به وبلاگ درخت امید خوش اومدید لحظات خوشی را برای شما آرزو مندم

اتمام حجت

یک شنبه 7 دی 1393
11:16
مصطفی

اتمام حجت از روز اول!

 ژاپني ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت مي کنند با بچه هايشان، مي
 ترسانند، درس اول هم جغرافيا است؛ نقشه ژاپن را ميگذارند جلوي بچه ها و
 مي گويند: ببينيد اين ژاپن کوچولوي ماست، ببينيد! ژاپن ما نفت ندارد، گاز
 ندارد، معدن ندارد، زمينش محدود است و جمعيتش زياد و... ليست «نداشته ها»
 را به بچه ها گوشزد ميکنند، خيلي خودماني بچه هايشان را مي ترسانند...

 در ژاپن نظام آموزشي فهرست مشاغل مورد نياز جامعه را از همان اول کار، به
 «بچه ها» گوشزد ميکند، حتي حجم موضوعات درسي کتابهاي درسي در ژاپن، يک
 سوم اروپا است، چون ژاپنيها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است!

 حالا اين را مقايسه کنيد با کتابهاي درسي و حتي رسانه هاي ما-از هر جناح
 و طيف، مخالف و موافق- که از همان اول مدام در گوش بچه ها مي خوانند: «اي
 ايران،اي مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و... در دبستان هم، اولين
 درس ما تاريخ است، نه براي عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»، اگر گربه
 جغرافيايي را هم بگذارند جلوي بچهها، باغرور ميگويند:« بچه ها ببينيد!
 ايران همه چيز دارد! ايران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دريا دارد
 و...»

 نتيجه اش ميشود احساس «داشتن» و «غناي کامل» وايجاد تلفيقي از تنبلي
 اجتماعي و حتي طلبکاري که به اشتباه به آن ميگوييم غرور ملي. با اين وصف،
 کودکان و جوانان و مديران و نسل جديد ما بايد براي چه «چيزي» تلاش کنند؟

 اين ميشود که بچه هاي ما فکر و ذکرشان، ميشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان
 شدن، يعني شغلهاي رويايي و به شدت مادي – که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف
 اول و آخر را ميزند نه نياز کشور- ميدوني؟



2. حس دوستی و همکاری

 در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع
 براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك
 بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي
 بشينن.
 در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي
 جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري
 بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي
 نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا
 آخر.
 با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر
 خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون
 فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.

 نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس
 های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!

3. میانبر؟ اصلا!

 به خود و فرزندانتان دانش بیاموزید، میانبر وجود ندارد. به هیچ وجه
 نگذارید فرزندانتان از دانش آموزی منحرف گردند .
 شما را به خدا ، دیگه از فشار به بچه های خود برای بدست آوردن نمره 20
 دست بردارید. به آنها کارگروهی بیاموزید. جلو زدن از هم و دیگران را پشت
 سرگذاشتن را به آنها نیاموزید . دست هم گرفتن و با هم جلو رفتن را
 بیاموزید . اگر موفق نشوند آنها را یاری کنید تا موفق شوند . واگر اکنون
 نمی توانند موفق شوند پس هرگز موفق نخواهند شد .تنها چیزی که لازم داریم
 ، شناخت خودمان است . پیروزی ما بسته به دانش و خلاقیت و سوادآموزی و
 قدرت کار گروهی ماست و بس.


4. چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

 حقيقتي ديگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی
 بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای
 بودن یکی، باید دیگری نباشد.
 هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم
 بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را
 نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته
 نبودن دیگریست.
 هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و
 نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
 و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
 نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد. حدیث تکراری، افسانه ای
 غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا
 نبود؟
 آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
 چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
 و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
 کلاغ در کجا ماند ؟
 و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
 و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
 چرا قصه ما دروغ بود؟
 قصه ما راست بود.
 حقیقت بود.
 تلخ بود افسانه نبود.
 حکایت بود .


موضوعات مرتبط: داستانآموزندهجالب

شکر

شنبه 3 خرداد 1393
19:39
مصطفی
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.

موضوعات مرتبط: داستانآموزندهجالب
صفحه قبل 1 صفحه بعد