يوسف مي دانست که تمام درها بسته اند ؛ اما بخاطر خدا و تنها به اميد او ،. به سوي درهاي بسته دويد و تمام درهاي بسته برايش باز شد ... اگر تمام درهاي دنيا هم به رويت بسته شدند ؛ تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوي درهاي بسته بدو ، چون : خــداي تــو و يوســف يکـيــسـت ... به وبلاگ درخت امید خوش اومدید لحظات خوشی را برای شما آرزو مندم

موفقیت

سه شنبه 10 آذر 1394
20:16
مصطفی


بهترین

دو شنبه 9 آذر 1394
20:32
مصطفی


موفقیت

دو شنبه 9 آذر 1394
20:30
مصطفی


یک شنبه 8 آذر 1398
14:14
مصطفی

سلام خدمت شما عزیزان

لطفا ما را در تلگرام دنبال کنید

کانال درخت امید


جمعه 3 مهر 1394
16:16
مصطفی

(یک داستان زیبا از مثنوی):

آسیاب به نوبت:

 

رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب

 

گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا، ای رو سیه

 

این منم ، من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام

 

ذکر یا قدوس ویا سبوح من

برده تا پیش ملایک روح من

 

مستجاب الدعوه ام تنها وبس

عزت مارا نداند هیچ کس

 

هرچه خواهم از خدا ، آن میشود

بانفیرم زنده ، بی جان میشود

 

حال برخیز وبه خدمت کن شتاب

گندم آوردم برای آسیاب

 

زود این گندم درون دلو ریز

تا بخواهم از خدا باشی عزیز

 

آسیابت را کنم کاخی بلند

برتو پوشانم لباسی از پرند

 

صد غلام وصد کنیز خوبرو

میکنم امشب برایت آرزو

 

آسیابان گفت ای مردخدا

من کجا و آنچه میگویی کجا

 

چون که عمری را به همت زیستم

راغب یک کاخ و دربان نیستم

 

درمرامم هرکسی را حرمتیست

آسیابم هم ، همیشه نوبتیست

 

نوبتت چون شد کنم بار تو باز

خواه مومن باش و خواهی بی نماز

 

باز زاهد کرد فریاد و عتاب

کاسیابت برسرت سازم خراب

 

یک دعا گویم سقط گردد خرت

بر زمین ریزد همه بار و برت

 

آسیابان خنده زد ای مرد حق

از چه بر بیهوده می ریزی عرق

 

گر دعاهای تو می سازد مجاب

با دعایی گندم خود را بساب...

 

 

                              "مولانا"

 


تیر کمان

چهار شنبه 21 مرداد 1394
19:38
مصطفی


زندگی

پنج شنبه 11 تير 1394
13:54
مصطفی

دلتنگی

پنج شنبه 11 تير 1394
13:53
مصطفی

خواهد آمد

دو شنبه 8 تير 1394
16:17
مصطفی

خدایا

دو شنبه 8 تير 1394
16:12
مصطفی

رمضان

دو شنبه 25 خرداد 1394
21:22
مصطفی


سهراب

دو شنبه 25 خرداد 1394
21:20
مصطفی

نه تو می مانی ونه اندوه

ونه هیچ یک از مردم این آبادی...


به حباب نگران لب یک رود قسم


وبه کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد.


آن چنان که فقط خاطره ای خواهد ماند


لحظه ها عریان اند


به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز


سهراب سپهری


گذشته

دو شنبه 25 خرداد 1394
21:19
مصطفی

می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟

چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.


جمعه 22 خرداد 1394
21:20
مصطفی

زندگی مثل دوچرخه سواریه

برای حفظ تعادل باید حرکت کنید

(روزی جدیدی را برایتان آرزومندم)


زندگی

چهار شنبه 16 ارديبهشت 1394
15:46
مصطفی

زندگی باید کرد

گاه با یک گل سرخ، گاه با یک دل تنگ

گاه باید رویید، در پس این باران

گاه باید خندید، بر غمی بی پایان...

زندگی را با همین غم ها خوش است

با همین بیش و همین کم ها خوش است

زندگی را خواب باید آزمود

اهل صبر و غصه و اندوه بود...!!


خدا

جمعه 28 فروردين 1394
15:57
مصطفی

اگر روزی در این دنیا شکستی...

اگر بر نارفیقان دل تو بستی...

اگر عاشق شدی عشقت تو را راند...

اگر پایت به گرداب فنا ماند...

اگر غمگین شدی غم با تو پیوســت...

.

.

بدان در اوج نابودی خدا هست


دلواپس

جمعه 28 فروردين 1394
15:49
مصطفی

مرد همیشه دلواپسی داشت.

دوستش به او گفت:

 آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدنت جهان را اداره میکرده ؟

او پاسخ داد: بله...

 پرسید:

آیا درست است که خداوند وقتی ازدنیا بروی هم ،آنرا همچنان اداره میکند؟

-: بله...

گفت:

پس چطور است به خدا اجازه دهی ،وقتی هم که در این دنیا هستی؛ او آن‌ را اداره کند...!

 


از امروز به بعد

چهار شنبه 24 دی 1393
19:39
مصطفی


مشکلات

یک شنبه 14 دی 1393
20:10
مصطفی


فشار

سه شنبه 9 دی 1393
15:56
مصطفی

از فشار زندگی نترسید

به یاد داشته باشید،فشار

توده ی ذغال سنگ را به الماس تبدیل میکند


سه شنبه 9 دی 1393
13:8
مصطفی

اگر دوست دارید در این وبلاگ نویسندگی کنید

در قسمت نظرات mail خود را بگذارید تا رمز به میل شما ارسال شود.


اشتباه

یک شنبه 7 دی 1393
19:30
مصطفی


عشق

یک شنبه 7 دی 1393
19:10
مصطفی


اتمام حجت

یک شنبه 7 دی 1393
11:16
مصطفی

اتمام حجت از روز اول!

 ژاپني ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت مي کنند با بچه هايشان، مي
 ترسانند، درس اول هم جغرافيا است؛ نقشه ژاپن را ميگذارند جلوي بچه ها و
 مي گويند: ببينيد اين ژاپن کوچولوي ماست، ببينيد! ژاپن ما نفت ندارد، گاز
 ندارد، معدن ندارد، زمينش محدود است و جمعيتش زياد و... ليست «نداشته ها»
 را به بچه ها گوشزد ميکنند، خيلي خودماني بچه هايشان را مي ترسانند...

 در ژاپن نظام آموزشي فهرست مشاغل مورد نياز جامعه را از همان اول کار، به
 «بچه ها» گوشزد ميکند، حتي حجم موضوعات درسي کتابهاي درسي در ژاپن، يک
 سوم اروپا است، چون ژاپنيها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است!

 حالا اين را مقايسه کنيد با کتابهاي درسي و حتي رسانه هاي ما-از هر جناح
 و طيف، مخالف و موافق- که از همان اول مدام در گوش بچه ها مي خوانند: «اي
 ايران،اي مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و... در دبستان هم، اولين
 درس ما تاريخ است، نه براي عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»، اگر گربه
 جغرافيايي را هم بگذارند جلوي بچهها، باغرور ميگويند:« بچه ها ببينيد!
 ايران همه چيز دارد! ايران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دريا دارد
 و...»

 نتيجه اش ميشود احساس «داشتن» و «غناي کامل» وايجاد تلفيقي از تنبلي
 اجتماعي و حتي طلبکاري که به اشتباه به آن ميگوييم غرور ملي. با اين وصف،
 کودکان و جوانان و مديران و نسل جديد ما بايد براي چه «چيزي» تلاش کنند؟

 اين ميشود که بچه هاي ما فکر و ذکرشان، ميشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان
 شدن، يعني شغلهاي رويايي و به شدت مادي – که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف
 اول و آخر را ميزند نه نياز کشور- ميدوني؟



2. حس دوستی و همکاری

 در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع
 براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك
 بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي
 بشينن.
 در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي
 جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري
 بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي
 نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا
 آخر.
 با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر
 خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون
 فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.

 نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس
 های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!

3. میانبر؟ اصلا!

 به خود و فرزندانتان دانش بیاموزید، میانبر وجود ندارد. به هیچ وجه
 نگذارید فرزندانتان از دانش آموزی منحرف گردند .
 شما را به خدا ، دیگه از فشار به بچه های خود برای بدست آوردن نمره 20
 دست بردارید. به آنها کارگروهی بیاموزید. جلو زدن از هم و دیگران را پشت
 سرگذاشتن را به آنها نیاموزید . دست هم گرفتن و با هم جلو رفتن را
 بیاموزید . اگر موفق نشوند آنها را یاری کنید تا موفق شوند . واگر اکنون
 نمی توانند موفق شوند پس هرگز موفق نخواهند شد .تنها چیزی که لازم داریم
 ، شناخت خودمان است . پیروزی ما بسته به دانش و خلاقیت و سوادآموزی و
 قدرت کار گروهی ماست و بس.


4. چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

 حقيقتي ديگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی
 بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای
 بودن یکی، باید دیگری نباشد.
 هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم
 بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را
 نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته
 نبودن دیگریست.
 هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و
 نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
 و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
 نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد. حدیث تکراری، افسانه ای
 غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا
 نبود؟
 آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
 چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
 و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
 کلاغ در کجا ماند ؟
 و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
 و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
 چرا قصه ما دروغ بود؟
 قصه ما راست بود.
 حقیقت بود.
 تلخ بود افسانه نبود.
 حکایت بود .


موضوعات مرتبط: داستانآموزندهجالب

جمعه 5 دی 1393
20:45
مصطفی


مشکل

جمعه 5 دی 1393
20:43
مصطفی


درس

جمعه 5 دی 1393
20:42
مصطفی


گذشته

جمعه 5 دی 1393
20:7
مصطفی


آغاز

جمعه 28 آذر 1393
16:28
مصطفی


احمق

پنج شنبه 27 آذر 1393
20:15
مصطفی

روزی

دو شنبه 24 آذر 1393
18:19
مصطفی

از شخصی پرسیدند: روزها و شب هایت چگونه می گذرد؟

با ناراحتی جواب داد: چه بگویم! امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه ی

سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم..!

گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری می کنی؟


برای حمایت از این وبلاگ تنها اینجا را کلیک کنید


کوروش

جمعه 21 آذر 1393
19:35
مصطفی

روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند

که برای ایران زمین دعای خیر کند؛

و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین

بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند

که چرا این گونه دعا نمودید؟

فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی

انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.
دیگری اینگونه سوال نمود:

برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند ...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :

من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم

ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد

من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم

که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...

که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.


برای حمایت از این وبلاگ تنها اینجا را کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستانآموزنده

آهنگر

جمعه 21 آذر 1393
19:33
مصطفی

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.

روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید

تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند،

را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت

وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.

سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.

اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،

اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موصوع باعث شده است

که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار


برای حمایت از این وبلاگ تنها اینجا را کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستانآموزنده

نا امید نشو

چهار شنبه 19 آذر 1393
20:34
مصطفی


برای حمایت اینجا را کلیک کنید


خدایی خدا غریبه

چهار شنبه 19 آذر 1393
20:22
مصطفی


گفت:  با این درآمد زندگیت می چرخه؟

گفتم: خدا رو شکر ؛ کم وبیش می سازیم. خدا خودش می رسونه .

گفت : حالا ما دیگه غریبه شدیم  ؟! لو نمیدی ؟

گفتم: نه یه خورده قناعت می کنم. گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه، انجام میدم ،خدا بزرگه نمی ذاره دست خالی بمونم.

گفت: نه. راستشو بگو...

گفتم: هر وقت کم آوردم ،یه جوری حل شده...خدا رزاقِ...،خودش روزیمو رسونده

گفت: ای بابا ، ما نامحرم نیستیما.... راستشو بگو دیگه ...

گفتم: حقیقتش یکی تو بازار هست. هر ماه یه مقدار پول برام میاره ، کمک خرجم میشه..

گفت: آهان! ناقلا ، دیدی گفتم !! حالا شد یه چیزی... حالا فهمیدم چطور سر می کنی!

گفتم: مرد حسابی، سه بار گفتم خدا می رسونه باور نکردی، یک بار گفتم یک نفرمی رسونه باور کردی ؟!

یعنی خدا به اندازه یک نفرغریبه پیش تو اعتبار نداره......!!!؟


برای حمایت از این وبلاگ این جا را کلیک کنید


خوش رفتاری

یک شنبه 16 آذر 1393
19:57
مصطفی

جمله تصویر ها زیبا و مفهومی


برای حمایت از وبلاگ تنها اینجا را کلیک کنید


زیبا و راست

چهار شنبه 12 آذر 1393
20:47
مصطفی


برای حمایت از وبلاگ تنها اینجا را کلیک کنید


منتظر باش

چهار شنبه 12 آذر 1393
20:45
مصطفی


سپاس

جمعه 7 آذر 1393
21:51
مصطفی

ziba (21)


ارزش

جمعه 7 آذر 1393
21:47
مصطفی

ziba (5)


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد